جدول جو
جدول جو

معنی کن بهن - جستجوی لغت در جدول جو

کن بهن
(کِمْ بَ)
به معنی ون است و آن را به ترکی چتلاقوج و به عربی حبهالخضراء گویند. (برهان). بار درخت بنه که ون نیز گویند و به تازی حبهالخضراء است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پولی که کسی برای آزاد شدن دیگری از زندان در صندوق دادگستری بگذارد، وجه الکفاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کم بها
تصویر کم بها
کم قیمت، کم ارزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندذهن
تصویر کندذهن
کم هوش، کودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کج بین
تصویر کج بین
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، دوبین
آنکه به جنبه های منفی چیزی توجه می کند، بد اندیش
فرهنگ فارسی عمید
آنکه از دیدن خط های کف دست کسی از وضع و حال و آیندۀ او خبر می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ ذِ)
کودن و کم هوش. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). دیریاب. دیرفهم. کودن. که درس دیر آموزد. بلید. کورذهن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغفل. (منتهی الارب). و رجوع به کندذهنی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
کف بیننده. آنکه از روی خطوط کف دست کسان اخلاق آنان را بازگوید و از گذشته و آیندۀ ایشان خبر دهد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ هََ)
سپیدی مخالف رنگ پوست که بر تن آدمی پیدا آید و غیر برص است. بهق. (از زمخشری) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ کُ نَنْ دَ / دِ)
که کج بیند. احول. لوچ. کاج. (ناظم الاطباء) ، آنکه خطا بیند. کسی که به خطا نگرد. (فرهنگ فارسی معین) :
نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر
ورنه هر چین جبین آغوش حوردیگرست.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دِهْ)
شانه بین. کتاف. (ناظم الاطباء). آنکه با نگاه کردن به کت گوسفند سرگذشت گوید. آنکه از خطوط استخوان کت گوسفند از طالع کسان خبر دهد. آنکه از خطوط استخوان شانۀ گوسفند (پاروی گوسفند) فال گوید. (یادداشت مؤلف). رجوع به شانه بین شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ بِ تَ)
کس به کس. کس بعوض کس. (ناظم الاطباء). فرداً فرد. یک یک:
چنین گفت با مویه افراسیاب
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
مرا اندرین سوگ یاری کنید
همه تن بتن سوگواری کنید.
فردوسی.
بفرمود تا هرکه دانا بدند
بگفتارها بر توانا بدند
به نزدیک قیصر شدند انجمن
بپرسید از ایشان همه تن بتن.
فردوسی.
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین بر او تن بتن.
فردوسی.
چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند از آن تن بتن.
فردوسی.
گر بقدر سوزش دل چشم من بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن بتن بگریستی.
خاقانی.
- جنگ تن بتن، از فنون جنگهای پیشین است که به ضرورت، جنگاوران از سنگرها و قلاع نظامی بیرون می آمدند و بصورت مغلوبه و یورش در یکدیگر می آویختند و کشتار می کردند و در اینگونه جنگها دیگر فرامین فرماندهان پس از صدور فرمان یورش بی اثر می شد و هرکس به ابتکار خود از خویشتن دفاع و یا به دشمن حمله می کرد و تلفات در این نوع نبردها بیش از سایرجنگها بود
لغت نامه دهخدا
(کَ بُ)
زیر بغل از جامه. خشتچه. کشه بن. خشتک سونچه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کژ بین
تصویر کژ بین
دوربین احوال، بد خواه نا بکار: (ما زان دغل کژ بین شده با بی گنه در کین شده گه مست حور العین شده گه مست نان و شوربا)، (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هن هن
تصویر هن هن
بزحمت نفس کشیدن بر اثر خستگی و تلاش بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
انجام بده و انجام مده (قیاس کنید افعل و لاتفعل)، امر و نهی، کسی که در امور مردد باشد، صاحب حکم نافذ
فرهنگ لغت هوشیار
وجهی که کسی برای آزاد شدن دیگری از زندان در صندوق دادگستری بگذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کند ذهن
تصویر کند ذهن
کند هوش کودن کم هوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم بها
تصویر کم بها
کم ارزش، کم قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
کف بیننده، آنکه از روی خطوط کف دست کسان اخلاق آنها را بازگوید و از گذشته و آینده ایشان خبر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج بین
تصویر کج بین
دو بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج بین
تصویر کج بین
آن که خطا بیند، احول، لوچ، دوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندذهن
تصویر کندذهن
((کُ. ذِ))
کم هوش، کودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کف بین
تصویر کف بین
((کَ))
فال بین
فرهنگ فارسی معین
((تَ. بَ))
پولی که کسی برای آزاد شدن کسی دیگر از زندان در صندوق دادگستری گذارد، وجه الکفاله
فرهنگ فارسی معین
بلید، بی وقوف، بیهوش، کندفهم، کودن
متضاد: باهوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارزان، بی ارزش، بی قدر، رخیص، کم قیمت، نازل، نالایق
متضاد: پربها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رمال، فالزن، فالگیر، کاهن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تند شدن، بد مزه شدن، عصبانی شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پوزه بند، روشی برای قانع ساختن آدم های پرچانه
فرهنگ گویش مازندرانی
حفاری ادامه دار، کندن پشت سرهم
فرهنگ گویش مازندرانی
زرد شدن رنگ صورت بر اثر بیماری و یا ترس
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگ نظر، حسود
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی جنگلی کنار راه رویان به کجوردر محل به آن کفسن گویند
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی واقع در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی